کمی بعد از آن روزهای سخت، در کنارت روئیدم. کنار زیباترین و برازنده ترین گل خوشبوی باغ؛ که تنها نگاهش به «او» بود و همه ی نگاهها نیز، به او. دست اراده ی «او» مرا کنار تو کاشت. و چه رویش شیرینی... که دیوانه وار دوستش می دارم...
و حال، تنها «تو» می دانی که تا شکوفایی و بالیدنم بسیار راه مانده است...
ریشه ات را از من جدا مکن...
پ.ن. این متن مخاطب خاص دارد.
اگر همه ی تشبیه و استعاره و ایجاز و ایهام و کنایه ی حرفهایم به تو ختم می شود، برای آن است که «تلمیح» زندگی ام تو هستی...
اگر سایه عنایت تو را نبینم؛
اگر حضور محبت تو را درک نکنم؛
مرگم حتمی است.
و تو خوب می دانی که من به «مرگ» راضی نمی شوم...
وقتی خودت می مانی و تنهایی هایت، حتی آسمان هم بهانه ای می شود برای گریستن؛ و فرصتی که تمام وجود را در عرصه ی «دل» پنهان کنی... آنجا که نوای آرام بخش خلوتش، رهایت می کند از هر چه وابستگی است... از هر چه خستگی است...
پ.ن. ممنون از اینکه تلخی و خستگی این روزهای مرا تحمل می کنی...
غدیر هم تمام شد و چند صباحی بعد، کاروانیان به هفتاد و دو ملت متفرق شدند...
امر رسول عشق و حبیب داور، که آن همه برایش خون دل خورد؛ تحقق نیافت.
و ثمره ی درخت هاشمی اش یکی پس از دیگری...
دل بیش از این نمی تواند بگوید؛ چه آنکه مولای صادقم در ندبه های غریبانه اش این گونه روایت کرد:
لَم یُمتَثَل اَمرُ رسول الله صَلی الله علیه و آله فی الهادینَ بَعدَ الهادینَ
و الاُمّةُ مُصِرّةٌ عَلَی مَقتِه...
مُجتَمِعةٌ عَلَی قَطیعَةِ رَحِمِه...
وَ اِقصاءِ وُلدِهِ...
«اِلّا القَلیلَ مِمَّن وَفی لِرِعایَةِ الحقِّ فیهم»...
پ.ن. مولایم! می شود ما هم جز همان «قلیل» باشیم؟!