انتظار روزهایی که خواهند آمد و «تو» عزیزترین ِ عالم دستهایت را به نشانه ی فتح و ظفر بالا بیاوری و بر اهل دنیا صلای حق زنی؛ شیرین است. برای همه ی دلهای هجران کشیده و قلوب فراق دیده، امید آن روزها، روشنای این روزهاست... «تو» که بیایی خورشید هم چونان جانهای عاشق، در افق کشیده و ممتد دستهای هاشمی ات حل خواهد شد...
گاه چون یک کودک کوچک، از فرط خستگی و غم، درون خویش مچاله می شوی... گاه تمام بغض و فریاد، در گلویت نیمه تمام می ماند... گاه یادت می رود که تو می مانی و «خودت»...
بر بنده ی فراموشکار و گناهکارت، چه مهربان و دلنشین خدایی می کنی. بر او که به سوی تو باز می گردد و بر «گناه» خویش معترف است، چه وسیع و گسترده آغوش می گشایی و بر حضور و بخشایشش پیش قدم می شوی... و جز این امید، چه چیز می تواند آن ناتوانِ آشفته ی گریزپای را بر درگاه رحمتت بنشاند؟...
پ.ن.1: چه دل انگیز و نابند، آنانی که از صبغة الله بر روشن ضمیرشان نقش بسته است...
پ.ن.2: به بخشایش و بزرگواری هم که باشد برگونه ی «او» عمل کردی و راهی را شرمگین...
شبیه کبوتر به قفس افتاده شده ای. احساس گریه آلودِ تنگی و خفقان، بر گلویت حکومت می کند. بین این همه زنجیرهای حرف و حدیث و غوغا و شلوغی، تنها به دنبال مفرّی هستی که لحظه ای آرامت کند... و در این میانه، تنها چیزی که به دلت می نشیند؛ نوای جانبخش خلوتی پاک و آراسته است... خلوتی سرشار از صدای «سکوت»...
تنها آرزوی این روزهایش، گشایش دریچه ای نورانی از آستان آسمانیان است. هر چه بیشتر از روزنه ی چشمانش نگاه می کند، بیشتر امیدوار می شود... تار و پود این دل از «امید» است... دلی که تنها به تو خوش است، دلخوشی را هم از «تو» می خواهد...