چشم باز کن و بنگر!! به که بسته ای و به چه پیوسته ای؟! فرصت آمدنت برای «تعلق» به این ناپایدار نافرجام نبود. برای دلبستگی راهیت نکرده بودند. برای ماندن و راکد شدن نیامده بودی... آمده بودی که ببالی و بالهای سوخته ی پروازت را باز پس گیری. ابدیت تو جایی دیگر است. رها شو...
شور در شور و سرور در سرور... بهار در بهار و نگار بر نگار...
زمین و آسمان به قامت ایستاده اند. سر خُم می ناب را گشوده اند. پیاله بر کف گرفته اند. مستان بر مستی افزوده اند. تمام برگهای زرین آفرینش، یکجا رو شده اند. تا چشم دل کار می کند و دیده ی جان می بیند، باران عشق و مهر و مستی را بردلهای بیقرار باریده اند. دل بیش از این نتواند که از شوق دم زند...
ابتدای مستی از رجب بود و مقام «ولایت»، در امتداد «خاتمیت»... و ادامه اش نور وجود «سبط ثانی» و «قمر هاشمی» و «علی ثانی»... ذره ذره می چشانند... جرعه جرعه بر کام می ریزند تا به اوج مستی بکشانند...
نَفَس به شماره افتاده، در انتظار شب قدر و جرعه ی آخر است که جان دهد...
«م ح م د»...
رام نشدنی می نمایی!! بسان اسبان وحشی صحرایی؛ که هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند افسارش زند و مهارش کند!... اما گویا نمی دانی که لگام زدن بر تو، بر توی رام نشدنی سرکش طغیان گر عاصی، زیباترین تلاش این روزهای دنیای من است!... کمند الهی من از رشته های طغیان تو محکم تر است و متین تر!... بچرخ تا بچرخیم...
دل، برای از تو نوشتن دلیل و بهانه نمی خواهد. همان گونه که تو در انتخاب ظرف این دل دلیل و بهانه نیاوردی... بی واسطه به خانه ی دل آمدی و ماندگار شدی. دل هم به کوی کرم و عنایتت مقیم شد...
هر کجا که دل بی طاقت می شود و صبرش می کاهد، رو به جانب کویت می کند و به نام نامی « عَمّی العَباس» می خواندت؛ تا جوابش دهی. ایام عزای «مادر» است و صبر و قرار دل اندک و چشم امیدش به جانب تو و دست پناه خواهَش به دامانت گره خورده... دل تبدار و غمگین را از فرسنگها فاصله، به حرمت رهسپار می کنم تا با نوای آرام و گریه آلود بخواند:
« یا کاشِفَ الکَرب عَن وَجه الحُسین(ع) اِکشِف کَربی بِحَقِّ اَخیک الحُسین(ع) »
تمام وجود، چشم انتظار روزهای نیامده است. به روز شمار می مانَد. هر برگ از تقویم که ورق می خورد، چشم انتظاری و مراقبه اش بیشتر می شود...
منتظر روزی است که بیایی... و به خیمه گاه بیاید و در کنارت زانو بزند و آهسته راز این همه سال های سختی و رنج را در گوشَت نجوا کند... و آنقدر عاشقانه برایت حکایت کند، تا طوفان وجودش در اقیانوس آرام چشمهای زلال تو حل شود...