بسیار بسیار بسیار بیش از آن که لایقش باشد، بر او بخشوده و بخشیده ای؛ آنقدر که در حقارت حساب و کتاب ذهن بشری نمیگنجد... امان!! که این مخلوق فراموشکار و نسیانگر، ظرف دلش را وسیعتر و عمیقتر نکرد. هدف اقیانوس بود و او در حد پیاله ماند... حقیر ماند... و لطف بیکران تو را که از وجودش سر ریز می کرد، ندید...
به بُن بستم می کشانی. همه ی راهها را به رویم می بندی. همه ی درها و دروازه ها را قفل می کنی. همه ی پنجره ها و روزنه ها را کور می کنی. به سانِ کمترین سرباز مهره ی شطرنج، از صفحه ی اراده ام بیرونم می اندازی. ذره ذره و اندک اندک «هیچ» بودنم را، نشانم می دهی... و لحظه لحظه «همه» بودن خودت را، به رُخم می کشی.
مرا تسلیم می خواهی...
و برای آنکه راضی ام کنی، گاهی «آسمان» را نشانم می دهی...
ببین که با من چه می کنی؟!
وجود اگر «وجود» باشد و دل اگر «دل» باشد، آیینه تمام نمای تو می شود و تنها خاطر نازنین «تو» را در خویش می پروراند. نَفَس هر لحظه اش، یاد تو می شود و آرامشش، مهر تو... هر چه باشد این «دل» ساخته و پرداخته توست...
قلم پا به پای دل نمی آید... در نوشتن آنچه که بر دل گذشته است، طاقت ندارد...
گفته بودی آتش دستهایم را در حریم حرم امن باب الحسین(ع)، به خنکای آرام ضریح نمناکش بسپارم و شیون کنان در بین الحرمین تا حرم ارباب بی کفن هروله کنم...
اما...
تا دست بر ضریح گذاشتم، همه ی جانم سوخت...
پ.ن. در نجف و کربلا دعاگوی دوستان بودم...
دل، بی جواب ماندنِ آن همه گریه های طوفانی و غریبانه را تاب نمی آورد... شکستگی اش عمیق تر از آن بود که مرهمی – جز نیم نگاه «تو» - چاره اش باشد...
رد آن نیم نگاه، دلِ کبوتریِ بی قرار را به آسمان رفیع عموی باب الحوائجتان پرواز داد؛ و از آنجا به شبه رسول الله حواله اش دادند...
حال این دل مانده است و «تو» و عمو و پدر و پسر...
بسم الله...