این روزها نگاهش به خزانه ی عنایت و رحمتت، به تشنه ی عطش زده ای می ماند؛ که کفی از آب هم، حیاتش را جلای تازه ای می دهد و دگرگونش می کند... خیره خیره می نگرد تا حتی قطره ای هم از آب حیات را، مشتاقانه در کام خشک دلش بریزد و تازه شود...
اما نه!... این نگاه سو سو زن و این دل ملتهب و سوزان را جرعه ای آب، کفایت نمی کند... سرچشمه را می خواهد... همان «سرچشمه»ی آرام و گوارا و شیرین و دلنشینی که عاشقانه، « لا ضَمَاَ بَعدهُ » را، فریاد می کند...
پا به پا و قدم به قدم با پاییز رهسپارم می کنی... راهی ام می کنی تا ذره ذره، زرد و سرخ و بارانی ام ببینی... متلاطم و دگرگون و بی قرار... و تنها «تو» می دانی که این دل، در خزان سردِ نبودنت چه می کشد... وعده ی دیدار را از خزانی به خزان دیگر حواله کرده ای... و دل سه فصل دیگر را در انتظار آغاز پاییز دیگری می مانَد تا...
وعده از حد بشد...
می شود آیا در سحری پاییزی، از کوچه ی چشمهای بارانی و دل ِ به خون نشسته ی حوریب هم گذری کنی؟!
زمین و ماه و مشتری، حتی منظومه و راه شیری با آن همه عظمت و زیبایی، ذره غباری از سرای آسمان فرودست تو هستند... همه در کوی حقیقت و ماموریت خویش دوانند و در مُلک خدایی «تو» در طواف و تسبیح... پس چگونه است که بشر، این مخلوق عجول و ضعیف، با این همه حقارت و کوچکی در میان همین آسمان دنیا، سرکش است و مدعی؟!
سه چهار ساله بود. ظریف و کوچک. مثل همه ی دردانه ها ی خانه ی پدری. دختران «کوچه» برای بازی خطابش کرده بودند و او در جواب گفته بود: « سه چهار روز است که بانوی این خانه ی درسوخته، منم...»
گذشت...
چندین سال، از آن سه چهار سال گذشت...
او حتی به قدر سه چهار ساعت هم طاقت دوری «برادر» ندارد... عهد کرده همه جا و همه وقت با برادر بماند... آنقدر که این پیمان و پیوند ناگسستنی، شرط ازدواج او می شود...
گذشت...
چندین و چند سال، از آن سالها گذشت...
و «زینب» اکنون هجده ماه است که روی نیکوی برادر و حبیبش را ندیده است... به عدد عمر مادر پهلو شکسته...
آفرینش جلوگاه زینب است
چون گدایی در پناه زینب است
حق تعالی با تمام قدرتش
عاشق برق نگاه زینب است
پ.ن.1 نه فاطمیه است و نه ایام شهادت عمه سادات... شصت و نهمین گام بر حوریب بود؛ که به عدد ابجد نامش، رنگ و بوی زینبی گرفت...
پ.ن.2 خداوند به حرمت نام عمه سادات به شاعرش خیر و برکت دو عالم را عنایت کند.
خجل تر از آن است که بتواند بر درگاهت بایستد و بی واسطه صدایت کند. بار گناهانش آنقدر سنگین و ثقیل است که حتی طاقت آسمان هم طاق شده است. همه ی عالم می دانند که امشب را، باید بر دامان مقربینت دست توسل زد... بنده ی شرمگین و پشیمانت، خویش را در پس نام و حُرمت «قادَةَ الاُمَم» نهان کرده است؛ که از باب «طَهارةً لِاَنفُسنا» راهش دهی...