کار یک روز و دو روز و ده روز و صد روز نیست. عمری است که چشم های نگران دل بی تاب، بر بالای قله ای نشسته؛ که طلوع خورشیدش را نظاره گر باشد. عمری است که کار دل با «تو» گره خورده است. عمری است که قصه ی غصه ی ناتمام دل، بر بلندای مأذنه ی تنهایی اش فریاد می شود. عمری است که خویشتن را، در نقطه ی عطف زندگی نگه داشته... کار یک روز و دو روز و ده روز و صد روز نیست. عمری است...
وقتی که به ناگهان دست های نوازشت را بر سر و روی دل می کشی؛ وقتی که به یکباره دل محنت کشیده را به سوی صحن و سرای حرم امنت می کشانی؛ وقتی که دل در سراپرده ی مهربانی و بنده نوازی ات مقیم می شود؛ خنکای دلنشین رحمت و رأفت و انس تو، جون آبی بر آتش گداخته ی دل است...
ممنونم مولای من...
ممنونم که راهم داده ای...
« دل سراپرده ی محبت توست»...
دلی که بر دار و ندارش چوب حراج می زند و بهترین و برترین های وجودش را در پای «تو» قربانی می کند؛ چشم انتظار نگاه مهربان صاحبش می ماند. حجم بی نهایت دل را خالی کرده ام ... غبار روبی اش می کنم، تا «تو» بیایی و برای همیشه مقیم این شکسته ی خسته شوی و حرم و جایگه خودت را از نو برایم بسازی؛ چه آن که دل و عشق و مهر و محبت، موهبت والای توست و تنها شایسته ی ذات «تو»... این «تو» و این دل... بسم الله...
« خوشا با «تو» بودن
ز عشقت سرودن
دگر از هوایت سفر نکنم»...
پ.ن. نه اهل اخلاقم و نه در مسلک عرفان و نه استاد این دو... گناهکار عاصی رو سیاهی هستم. اما به خود «تو» قسم می خورم که حوریب را تنها برای «تو» و اهل «تو» و برای دل راهی ام می نویسم. خالصانه ترین حرفهایم اینجا برای «تو»ست. و تنها تو می دانی و بس. بشنو و جوابم بده.
هر روز که می گذرد، برگی از روزهای تقویم عمر ورق می خورد و «دل» اما سنگین تر از قبل، تکانی نمی خورد. آنقدر زنگار و غبار دردهای ناگفتنی و مبهم بر لوح وجودش نشسته که گویا گریه علی الدوام هم چاره گرفتگی اش نیست. و من در این میانه -با همه ی دل گرفتگی ام- خوشحالم، که این دل هنوز «تو» را دارد و هیچ کس جز «تو»، راز دل را نمی داند...
تلخ است این که هنوز بهار نیامده، احساس خزان کنی... هنوز بهار به سر نیامده، دست سنگین بی قراری را بر شانه ات ببینی. سخت است این که بکوشی و کششی نبینی. درد دارد این که دست های دعایت را از ثمره ی اجابت تهی ببینی... مرگ آور است این که به چشم خویش ببینی که اذن دخول نمی دهندت و «تو» می مانی و یک دنیا غم و کوله باری از حرفهای نا گفتنی...
پ.ن. هنوز نا امید نشده ام از درگاهش...