اولین قرارهای پاییزی «تو» و دل... چقدر زود گذشت...
گذشته ها و عهدها و گریه ها و کوشیدن ها و باریدن ها و خواندن ها- چونان برگه های درهم تقویم - یک به یک از مقابل دیدگان مه گرفته اش عبور می کند... باورش نمی شود که تا امروز را آمده باشد. از بلندای این همه راهِ رفته که می نگرد؛ باور نمی کند که این سنگلاخ را گذر کرده و طاقتش تمام نشده باشد. ناباورانه این مسیر پیموده را نظر می کند. هنوز در «حوریب» است... هنوز که هنوز است در غروب های پاییزی خاطر بارانی اش، با «تو» نجوا می کند... از تو مدد می گیرد. هنوز از نفس نیفتاده. هنوز به رفتن و رسیدن، باور دارد. یقین دارد که جایی در انتهای «حوریب»، به پاس این همه انتظار؛ «تو» منتظرش ایستاده ای...
یقین دارد...
پ.ن.1 امروز شنبه است. می دانم! دیروزم قضا شد. امروز قضایش را به جا آوردم...
پ.ن.2 آن قدر از بابت این جا خیالم راحت است، که اگر یک روز سرزده بیایی و بخواهی که برایت بخوانمش؛ ذره ذره اش را با تمام وجود و طیب خاطر برایت می خوانم... اصلا من منتظر همان روزم!
بارها و بارها به زمین خورده. شکسته. حتی ذرّه ذرّه به مرز گسستگی رسیده و نابودی را، سایه به سایه ی نَفَس هایش حس کرده. در میان درّه ی ژرفِ کمرشکن ترین تلاطم های زندگی افتاده. هر روز و هر لحظه و هر ساعت، در کوره ی درد و رنج گداخته. امتحانش کردی و «دل» نیز، امتحان پس داده. هر بار که به زمین افتاده، به مدد لطف «تو» دوباره بر خاسته و سعی و تلاشش را دو چندان کرده... نا امید نشده... سربلند و استوارتر و محکم تر از همیشه، طی طریق کرده...
قانون درگاه «تو»ست...
قانون عبور از «حوریب»، این همه شکستگی و سرانجام، پیوستگی است...
هر چه ظلمانی تر و سخت تر، دل نیز مقاوم تر و مؤمن تر و متوکّل تر و امیدوارتر. چه آن که «تو» به دل یاد دادی که در مسیر سنگلاخی «حوریب» و در تیره ترین شب های راهی شدنش، خط روشنِ فجر صادق زیباتر رخ می نماید...
به قدر همه ی تنهایی های دنیا هم اگر تنها شود، غمی ندارد. دلی که ریشه در خاک «تو» دارد و چشمش به آفتاب لطف بی دریغ نگاه توست، به هیچ باد و طوفانی سر تسلیم خم نمی کند. نمی شکند. استوار می ماند...
حضور بی واسطه ات، بیشتر در روزهای بارانی دل رقم می خورد. گویا «تو» نیز، دل بارانی را بیشتر دوست می داری و زیباتر آنکه بی خبر به عمارت دل سر می کشی. این که «تو» باشی و دل باشد و باران هم ببارد، شیرین ترین ترکیب جاودانه ی دلخواه را رقم می زند. تا آنجا که پا به پای بارش «تو» و باران، دل هم آسمانی می شود و پر از اشتیاق باریدن و شور رفتن و شوق راهی شدن...