دل پرواز می خواهد. تا اوج... تا جایی که شانه به شانه ملائک بنشیند و نادیدنی ها را بنگرد... جایی که هیچ فاصله ای نمانَد...
دل پرواز می خواهد. اما چه سود... چشم که باز می کنی، پایت بر زمین است و چشم حسرتت بر آسمان. باز همان راه است و صخره و درد و سنگ و پای لنگ...
به پشت سر می نگری... به راهی که لنگ لنگان طی کرده ای. یادت می آید در اول قدم، بالهایت را جا گذاشته ای... پر پروازت را شکسته ای... با سر پنجه قوی و بی رحم «گناه»، به لطافتش تاخته ای و خُردش کرده ای و از شانه های «روح» جدایش کرده ای... بی بال و پر شده ای... هبوط کرده ای... به خاک افتاده ای...
دیگر جای شکوه و شکایت نیست!... «حوریب» و صخره هایش، «حوریب» و دردهایش، «حوریب» و پای لنگ تو، تاوان همان بالهای شکسته است...
پس کی بدین سرای ویران قدم می گذاری؟!... نیک می دانم که ویرانه، جای مهمان عزیز و گرامی نیست؛ اما چه کنم؟!... بضاعتم همین ویرانه دل است. مانده ام که تو بسازی اش.که تو آبادش کنی... ویران کردمش، تا هیچ طمعی در آن نباشد.که هیچ طرفی بدان نبندم.که به امید هیچ کس نمانم... همین ویرانه ی بی آلایش و ساده را، همین بی قرار قدمهایت را، از کسی که «هیچ» ندارد بپذیر...
به مهمانیم خواندی. من سرآسیمه آمدم... با تمام وجود آمدم. و چه میزبانی بودی... آمدم تا بر آستان رفیعت بوسه زنم و خاک پای مهمانانت را توتیای این چشم بارانی زمستان زده کنم... بهار حقیقی چشم بی روشنای این روزها، تویی... هنوز دل در مشبّک های ضریح خورشیدیت، پرپر می زند... دل را بر آستانه درگاهت، بر پنجره ی روبروی نگاه مهربان و رئوفت، دخیل می بندم... پناهش ده...
از آن روزی که دستان الهی علی بر سر دستان خدایی حبیبش، فرش خاک را بر سقف افلاک پیوند داد؛ تا روزی که سنگینی مصیبت آن سر بریده ی بر روی نی، آسمان را به ناگاه بر زمین کوبید؛ تنها پنجاه و یک منزل راه بود... تا قیام قامتت، تا آبروی دوباره آسمان به حرمت آن بیرق هاشمی، چند منزل راه مانده است؟!...
نشسته ای و می نگری که چگونه اراده ام را به مسلخ می آورم. به قربانگاه... تا تماماً قربانی اراده تو شود... که در پای اراده تو ذبح شود. «نیست» شود. من خود با دستان اراده خویش قربانی اش می کنم و بدان می نگرم. صبر می کنم. آنقدر که تو راضی شوی و با نهایت مهر و عطوفتت نگاهم کنی. هر چه باشد، این آستان زمینی نیست. آسمانی است. قانونش هم آسمانی است... همان جایی است که «عبد» بر «مولا» ناز می فروشد...