دروغ در زندگی ام فراوان گفته ام...
اما این یک حرف را می دانی که راست می گویم...
« گنهکار و بد هستم»
حتما می گویی با یک گل بهار نمیشود؟
خب؛ یک حرف راست دیگر هم گفته ام...
«با همه بدیهایم و کاستیهایم به رحمت تو امید دارم»...
این شد دو تا گل! این دو گل را از من بپذیر و قوّتم ده باز هم گل بکارم...
راستی! یک حرف راست دیگر...
کاشتن این جور گلها را دوست دارم
«وَ اَتممناها بعَشر...»
ده شب تمام کننده. ده شب سرنوشت ساز. ده شب دل انگیز و روح فزا. ده شبی که باید به تسلیم و رضا رسید و اراده را در مسلخ اراده ی او به زمین زد و قربانی کرد. حتی به بهای حج نیمه تمام... حتی به قیمت هفتاد و دو قربانی...
به گمانم بین این ده شب و آن «لیالٍ عَشر» نسبتی است...
و من مولای من!
نه صفا را دیده ام و نه مروه را. جوشش زمزم و حریم امن بیت الله و شعور مشعر و غوغای عرفات و رویای منی را هم ندیده ام. این زمان که میان حج گزارانی و شرف و آبروی قبولی حجشان، برای این کمترین دورافتاده هم دعا میکنی؟!
و تو خدای من!
«لبیک» بی بهانه و مشتاقانه ی مرا از همین جا، و به حرمت «لبیک» حقیقی «ذبح عظیم» و به حرمت «لبیک» سرور و صاحبم، پاسخ می دهی؟!
قاصدک دیر کرده است!
و او چشم از آسمان بر نمی دارد.
نه که نا امید شده باشد و پشیمان، نه!!
هنوز همان است که بود. همان که حوریب را با همه ی سختی ها و مشقت ها و دردهایش، بی چون و چرا پذیرفت و قدم در راه نهاد. اگرچه گاه خسته می شود و از نفس می افتد و شکوه و شکایت می کند؛ اما، با همه ی توان و استقامتش هنوز به پیشواز تو می آید و عاشقانه در راه است و منتظر...
منتظر قاصدک خوش خبری از جانب «تو»... منتظر پیک روشنی از کوی «تو»... منتظر پیامی از مشرق نگاه بارانی «تو»...
نه!
منتظر خود خود «تو»...
«پاییز» است...
روزهای دلدادگی...
یادت هست؟
روزهای گمگشتگی در سلسله ی نگاهت؛ که رد قدمهای باران را بر چشمهایم می نشاند. روزهای غربت از همه و قرابت تو با دل. روزهای جزر و مد عظیم اقیانوس جنون جان. روزهایی که دل از فرط نهفتن درد، خونابه اش را به لب می آورد؛ درست مثل برگهای سبزی که به سرخی می گرائیدند. روزهایی که جلوه گاه میعاد من و تو شد...
هنوز بارانی ام... و پاییزی مانده ام... سرخ سرخ...
یادت هست؟
می دانم که هست...
من که میعاد پاییزیمان را فراموش نمی کنم. من که ترا از یاد نمی برم. این روزهای ابری راهی نیز مثل گذشته، تنها با باران بی امان نور یاد تو روشن می شود...
چه خوب به پای جان می نشینی و خون آلودش می کنی. نمی گذاری که دمی نفسی تازه کند و به پای خیزد... دوباره به پایش می خلی و خون آلوده تر از پیشش می کنی. دوباره رنجی بر رنجش افزون می کنی. تو به راه خود میروی و می آزاری... بیهوده سعی و تلاش می کنی... جان هم صبر می کند...
...
جان، همه ی خارها را به خود خریده است. زخم و درد تیغ ها را دیده است. سرنیزه ی رنجها را در آغوش گرفته است. تمام «حوریب» سنگلاخی و سخت را به شوق دیدنش دویده است. شوکران تلخ تنهایی را چشیده است. تنها و تنها برای آنکه گُل وجودش «او» باشد...