به مهمانیم خواندی. من سرآسیمه آمدم... با تمام وجود آمدم. و چه میزبانی بودی... آمدم تا بر آستان رفیعت بوسه زنم و خاک پای مهمانانت را توتیای این چشم بارانی زمستان زده کنم... بهار حقیقی چشم بی روشنای این روزها، تویی... هنوز دل در مشبّک های ضریح خورشیدیت، پرپر می زند... دل را بر آستانه درگاهت، بر پنجره ی روبروی نگاه مهربان و رئوفت، دخیل می بندم... پناهش ده...
از آن روزی که دستان الهی علی بر سر دستان خدایی حبیبش، فرش خاک را بر سقف افلاک پیوند داد؛ تا روزی که سنگینی مصیبت آن سر بریده ی بر روی نی، آسمان را به ناگاه بر زمین کوبید؛ تنها پنجاه و یک منزل راه بود... تا قیام قامتت، تا آبروی دوباره آسمان به حرمت آن بیرق هاشمی، چند منزل راه مانده است؟!...