به اینجای تاریخ که می رسی، همه ی مظلومیت و درد رخ می نماید... نبض و نَفَس، به شماره می افتند و بی تابی به اوج می رسد... ضرباهنگ زمین و زمان کند می شود؛ گویا متوقف می شود... بغض فروخورده ی رنج و خستگی و اضطراب و خشم و احساس یتیمی، می شکفد... غم، تنها غم جدایی و بی مادری نیست... درد، تنها درد تازیانه نیست... مصیبت و درد «مادر»، درد به زمین افتادن لوای ولایت در کوچه هاست... دردش، غربت غریبانه و زودهنگام مولاست... زخمش، زخم کاری طعنه ها و کینه هاست...
و جُرمش...
«عاشق»ی است...
عشق و ولایت «علی»(ع)...
بر بنده ی فراموشکار و گناهکارت، چه مهربان و دلنشین خدایی می کنی. بر او که به سوی تو باز می گردد و بر «گناه» خویش معترف است، چه وسیع و گسترده آغوش می گشایی و بر حضور و بخشایشش پیش قدم می شوی... و جز این امید، چه چیز می تواند آن ناتوانِ آشفته ی گریزپای را بر درگاه رحمتت بنشاند؟...
پ.ن.1: چه دل انگیز و نابند، آنانی که از صبغة الله بر روشن ضمیرشان نقش بسته است...
پ.ن.2: به بخشایش و بزرگواری هم که باشد برگونه ی «او» عمل کردی و راهی را شرمگین...