وقتی تو آفریده شدی ، عشق مطلق شکل گرفت و معنا یافت. ذره در ذره شور بود و اشتیاق، آن زمان که نورت در آسمان هفتم درخشیدن گرفت. چه اگر تو نبودی، نور خلقت نبود. آسمان تاریک بود. آمدی تا زنان عالم، و نه! حتی مردان نیز، بی اسوه و الگو نمانند.
بانوی درخشان هر دو جهان!
مادر عصمت!
آمدنت مبارک!...
شکفت زهره ی زهرا به دامن مادر
به بام هستی و مستی نگار می آید
بر آن خزان زده دلهای سرد و زنگاری
نشان کوثر پروردگار می آید...
پ.ن.1 اَللهُمَ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ المُستودَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ بِه عِلمُکَ...
پ.ن.2 یک سال گذشت... و من همچنان منتظر...
گاه چون یک کودک کوچک، از فرط خستگی و غم، درون خویش مچاله می شوی... گاه تمام بغض و فریاد، در گلویت نیمه تمام می ماند... گاه یادت می رود که تو می مانی و «خودت»...
روح خدا و پیر و مراد همگان بودی و من کودکی خردسال؛ که نقش نام و کلام و چهره ات بر ضمیر خاطرم نگاشته شد. و آنچه که در خردسالی و از سر شوق و محبت و عشق و صداقت بر لوح دل حک شود، کی با گذر روزگاران محو خواهد شد؟
« هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود »...
و بعد از تو نیز، همه ی عشق و امیدمان به وجود نازنین و گرانبهای «او»ست... که عشقش شوری بر نهادمان، نهاده است...
«بنفسی انت»...
اهل ولایت و محبت و درد و غیرت که باشی، حتی اگر هشت ساله هم باشی، نمی توانی دست نانجیب نامحرم را روی صورت معصوم «مادر» تاب بیاوری. نمی توانی حرمت شکنی و در نیم سوخته و میخ و دیوار و ناله ی مظلومانه و رد خون به ناحق ریخته شده ی او بر زمین را ببینی. نمی توانی ریسمان رابر گردن حبل الله المتین نظاره کنی... نمی توانی تا به ابد این واقعه ی جانکاه را فراموش کنی... نمی توانی...
مگر می شود دید و طاقت آورد؟ مگر می شود که فرزند ارشد «مادر» بود و او را حمایت نکرد و با او در کوچه های غربت همراه نبود؟ مگر می شود رازدار رازهای سر به مُهر «مادر» نبود؟
خوب شد بچه ها ندیدند...
آنچه که جگر را سوزاند و تکه تکه کرد، غم و مصیبت همان روز شوم است...
چیزی به ذهن دل نیامد که بر قلم جاری شود؛ از بس که سترگ و سنگین بود رفتنت...
«از شمار دو چشم، یک تن کم
وز شمار خرد، هزاران بیش»...