« یا مَن لایَعتَدی عَلی اَهلِ مَملِکَته »
این دل آنقدر بضاعتش اندک است که قلم نیز فهمیده است... قلم هم از همرهی با او سر باز می زند.«هیچ» ندارد که به درگاهت، پیشکش کند... تا بدان پایه که تنها شرمندگی خویش را به حریم ملکوتی این بارگاه، عرضه می کند...
این دل تنها ، نمی داند از «قدر» بگوید یا از «علی(ع)»... چه این که «قدر» با «علی(ع)» است و «علی(ع)» با «قدر»... چه این که «قدر» خودِ «علی(ع)» است و «علی(ع)» است خودِ «قدر»...که «قدرِ» یکی بسته به دیگری است...و سرانجام این که بر دل دردمند ، هردو ناشناخته اند... با این سرمایه ی نداشته ، چگونه بر هردو بنویسم ؟!..
الهی!..
در این بهترین شبها ، ناصیه ی مرا محکم و استوار، بر عِقال مشیّتت ببند!.. تو امیرش باش!.. و بکِش به هر کجا که می خواهی...
آمده است که بسوزانی... و آماده است... با سوزاننده ترین آتش... با اشد حرارت و سوزشی که می دانی... با سخت ترین آتشی که می شناسی... از اول تا به آخر را... همه را... ذره ذره اش را... کم و زیاد و صغیره و کبیره اش را... نه این پوست بی طاقت و تن نحیف درد ناکشیده را!! نه این بدن نازک و ضعیف را!!.. و نه این روح خسته و در بند و آشفته را... می دانی که تاب نمی آورد این همه عذاب و عقاب و عتاب را... این دوری و سختی و مشقت را برای تنها و تنها یک چیز، به جان می خرد... این که بسوزانی... بار سنگین جرمها و گناهانش را... که او را از تو رانده است... آمده است که او را در مهاد امن و امان خودت بگیری..