شمه ای از بوی حضور «تو»، به جهان رخت نو می پوشاند و بس... اگر گیاهی می روید و غنچه ای می شکوفد و سبزه ای قد راست می کند و چشمان ابری آسمان می بارد، به اذن و اعتبار همان نفحه ی مسیحایی ست. نامت، یادت، حضور غایب از نظرت، باعث زندگی و جنبش عالم و آدم است... آنکه آبروی بهار است، تویی. و در این میانه چشم دل، از همیشه منتظرتر...
شبیه کبوتر به قفس افتاده شده ای. احساس گریه آلودِ تنگی و خفقان، بر گلویت حکومت می کند. بین این همه زنجیرهای حرف و حدیث و غوغا و شلوغی، تنها به دنبال مفرّی هستی که لحظه ای آرامت کند... و در این میانه، تنها چیزی که به دلت می نشیند؛ نوای جانبخش خلوتی پاک و آراسته است... خلوتی سرشار از صدای «سکوت»...
ای یا کریم خسته چه کردند با پرت ؟
این زهر پر شراره چه آورد بر سرت ؟
از لحظه ای که رنگ نگاهت کبود شد
رنگـی دگــر گـرفته منـاجـات خواهرت
تـابـوت را نشانـه گرفتند تـیــــر هـا
آنهم کجا؟ کنار دو چشــم بـرادرت
دلهای ما به یاد تو ای بی حرم ترین
پــر می زند به سوی بقیع مطهـــرت
تا کی لبم به خاک بقیع ات نمیرسد
بــــر آستـان پـاک بقیع ات نمیرسد
..........
در کربلا به آینه ات سنگ میزدند
هر کس شبیه تر به تو ، جرمش عظیم تر
تنها آرزوی این روزهایش، گشایش دریچه ای نورانی از آستان آسمانیان است. هر چه بیشتر از روزنه ی چشمانش نگاه می کند، بیشتر امیدوار می شود... تار و پود این دل از «امید» است... دلی که تنها به تو خوش است، دلخوشی را هم از «تو» می خواهد...
نیمه ی شب و هدیه!... آن هم برای آرام کردن یتیم اسیر و کوچک هاشمی!... چه مهربان شده اند این اهل شام!
معصوم و نیلوفری به صدف سرپوشیده ی تشت مقابلش می نگرد. از میان پرده های اشک چشمان به خون نشسته، گوهر درون آن را با نگاههای کودکانه اش می کاود. پرده که کنار می رود،خرابه ی تاریک به پیش چشمان تارش روشن می شود. چه هدیه ای!...
...
یک عمر، سر او به دامان پدر... یک بار، سر پدر به دامان او... به رسم قدیم نوازش می کند و حرفهای کودکانه و درد یتیمی اش را با او زمزمه می کند... بلبل خستگی زده ی باغ حسینی، غم فراق را تاب نمی آورد. دل هوایی اش را به آسمان نگاههای مهربان و لبخندهای کبود و خونین پدر می سپارد. آرام به خواب می رود...